کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

گریه گردن

حدود دو ماه پیش یکی از اقوام فوت کرده بود و رفته بودیم ختم. کیانا دیده بود که وقتی مداحی می شه همه گریه می کنه و این قضیه از نگاه تیزبین دختر نازم پنهان نمانده بود. به همراه مامانی رفته بودیم برای ولیمه دایی محمد مامان. وقتی که مولودی خونده شد یک مقدار آخرش حالت غمگینانه بود کیانا داشت شیر می خورد که یک دفعه دیدم داره گریه می کنه . گفتم کیانا جونم مامانی چی شده دیدم وروجک دستش رو برداشت و داره می خنده . تازه فهمیدم که قضیه از چه قراره؟ این قدر خندیدم که خودش هم از خنده غش کرده بود. خیلی بلایی عزیزم. ...
23 آبان 1391

تولد گرفتن برای کفشدوزک

  روز پنج شنبه ١١ آبان ماه مامانی اومده خونمون و داشت حیاط رو می شست و کیانا هم دنبالش داشت شیطونی می کرد. فسقلی رفته کنار باغچه و دیده یک دونه کفشدوزک داره توی باغچه برای خودش گردش می کنه نشسته کنارش و براش دست می زده و می گفته تولد تولد . ماشاءا... این قدر دخترم باهوش است که یادش مونده براش تولد گرفتیم و همه چیزش کفشدوزک بدوه و پیش خودش گفته حتما این کفشدوزکه هم تولدش است . عسلکم دوست دارم.
16 آبان 1391

تولد

  روز پنجم آبان ماه تولد آنوشا بود و من و کیانا جون هم می خواستیم بریم تولد. دوربین خونه مامانی بود و من نتونستم با خودم ببرم. ولی اونجا یکی از دوستان زحمت کشید و عکس انداخت. از روزی که از تولد اومدیم کیانا همیشه می گه تولد تولد فقط بهش می گی تولد کی آروم می گه آنوشا این قدر بامزه می گه که آدم دوست داره این فسقلی رو بخورش.  
14 آبان 1391

دستت درد نکنه

خدایا روزی هزار بار شکرت که این قدر دخترم ناز و دوست داشتنی شده. کیانا جدیدا خیلی به صحبت هایی که بین ما رد و بدل می شه دقت می کنه و وقتی می بینه که چیزی به هم دیگه می دیم و می گیم دستت درد نکنه اون هم هر چیزی که براش می یارم از شیر و تی تاب و وسایل بازیش و خلاصه همه چیز رو که بهش می دی می گه مامان دست درد نکنه. این قدر قشنگ می گه که دوست دارم بخورمش. آخر دست درد نکنه رو هم قاطی می کنه ولی آدم از خنده می میره. بعضی مواقع که سرکار هستم این قدر دلتم تنگ می شه زنگ می زنم خونه و وقتی گوشی رو می گیره می گم کیانا می گه بلـــه می گم برات می خوام تی تاب بخرم می گه دست درد نکنه و من هم از پشت تلفن هزار بار قربون صدقش می رم. جیگر منی تو عزیزم....
8 آبان 1391

به یاد همکار عزیز

  آخرین روز مهر وقتی که صبح اومدم سرکار، جلوی در یکی از همکاران خبر فوت همکار بسیار بسیار عزیزم آقای رئوفی را من دادند. خدایا باورم نمی شد خیلی زود خودم رو به ساختمان اداره رساندم و دیدم جمعی از بچه ها بیرون اداره با لباس مشکی ایستاده اند و خیلی ناراحت هستند و خبر فوت همکار آقای رئوفی رو روی درب زده اند. اصلا نمی تونستم یک قدم راه برم و به هزار زحمت خودم رو به اتاقم رساندم و دیدم متاسفانه خبر درست است . خدایا باورم نمی شه یعنی آقای رئوفی دیگه بین ما نیست. هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی که از آقای رئوفی عزیز خداحافظی کنم دیگه فردا او را نخواهیم دید. چطور می توانیم هر روز صبح بدون این که آقای رئوفی را ببینیم کارمان را شروع کنیم و بعد...
1 آبان 1391
1